
دختر به چشمان مادرش خیره شد و منتظر بود تا شروع کند. مادر با استکان چای بازی میکرد. کمی این پا و آن پا کرد. سینهاش را صاف کرد، نیمنگاهی به دختر انداخت و گفت: میدانم باید سالها پیش این موضوع را برایت تعریف میکردم ولی هر بار که خواستم بگویم، اتفاقی افتاد یا زبانم یاری نکرد تا بتوانم برایت بازگو کنم. حالا که قصد ازدواج داری و میخواهی سر و سامان بگیری، هم تو و هم کامران باید از این راز باخبر باشید.
ادامه مطلب
:: مرتبط با:
داستان ,
:: برچسبها:
جدید ترین داستان عاشقانه ,
90 داستان احساسی ,
90 داستان جدید ,
عشقولانه ,
داستان خیلی جدید ,
عاشقانه ,
90 داستان عاشقانه ,
احساسی داستان عاشقانه تاثیر انگیز ,
داستان عاشقانه جدید ,
داستان فراتر از عشق ,
داستان کوتاه رمان ,
رمان ,
عاشقانه رمان ,
های جدید عاشقانه ,
سایت ,
90 سرگذشت عشق فراتر از عشق ,
داستان جدید عاشقانه ... ,
داستان عاشقانه ,